قوله تعالى: إلا تنْصروه فقدْ نصره الله إذْ أخْرجه الذین کفروا ثانی اثْنیْن إذْ هما فی الْغار سعادت بندگان در عنایت است و آنجا که عنایت است پیروزى را چه نهایت است. کار جذبه الهى دارد مغناطیس عزت و کشش عنایت. هر کجا کششى بود آنجا کوششى بود. هر کجا صدقى بود آنجا تصدیقى بود. و هر کجا تصدیق بود آنجا دلى بود و آنجا که دل بود فتحى بود و آنجا که فتح بود سعادت بود. خنک آن بنده که اهل این قصه بود. آنک ابو بکر بر خوان قصه وى تا عجایب بینى در نگر در بدایت و نهایت کار وى تا عز صحبت بشناسى و حقیقت ولایت بدانى بیست ساله بود که بخواب نمودند او را که ماه از آسمان جدا شدى و بر بام کعبه سه پاره گشتید یک پاره از آن در کنار ابو بکر افتادى. ابو بکر این خواب نهان همیذاشت از جهودان مکه و غیر ایشان تا آن گه که بشام میرفت بتجارت. گفتا بر بحیراء راهب رسیدم و آن خواب او را حکایت کردم گفت بشارت باد ترا یا أبا بکر که رسول آخر الزمان را در حیات او وزیر باشى و بعد از وفات وى خلیفه او باشى. ابو بکر چون این سخن بشنید از شادى بگریست از عین رافت و رحمت در دل وى مایده‏اى نهادند. صباء دولت درد دین بسینه وى فرو گشادند مصطفى از ان درد این نشان باز داد که ما فضلکم ابو بکر بکثرة صیام و لا صلاة و لکن بشى‏ء وقر فی صدره.


پیر طریقت: گفت که از حال وى نشان داده که گفت کریما این سوز ما امروز درد آمیز است نه طاقت بسر بردن و نه جاى گریز است. سر وقت عارف تیغى تیز است نه جاى آرام و نه روى پرهیز است. لطیفا این منزل ما چرا چنین دور است همراهان برگشتند که این کار غرور است گر منزل ما سرور است این انتظار سور است و گر جز منتظر مصیبت زده‏ایست، نامعذورست بیست سال دیگر ابو بکر این حدیث پنهان میداشت تا از جبار عالم فرمان امد بجبرئیل امین که یا جبرئیل رو با محمد بگوى که وقت آن آمد که بمنبر سعادت بر شوى و با خلق بگویى که لا اله الا الله محمد رسول الله قل هو الله احد چون این پیغام بگزارد سید گفت با جبرئیل با که گویم که همه عالم منکر این حدیث‏اند گفت یا محمد اگر منکر نبودندى بسعادت دعوت تو کى رسیدندى یا محمد هیچ کس بسعادت دعوت تو نزدیکتر از بو بکر بو قحافه نیست نزدیک وى رو و این حدیث با وى بگو مصطفى قدم از حجره خود بدر نهاد و ابو بکر همان ساعت از خانه خویش بدر آمد. چون دیده صدیق بر جمال سید افتاد مغناطیس نبوت محمدى گوهر صدق ابو بکر را بخود کشید گفت: یا أبا بکر این چندین ضعف و زردى روى تو از بهر چیست گفت یا محمد چندین سال است که آتشى تیز در باطن خود مى‏بینم هر روز که بر آید گرم‏تر مى‏بینم مرهمى همى جویم که این آتش بوى فرو نشانم.


از عشق تو آتشى بر افروخته‏ام


وانگه بخودى خود فرو سوخته‏ام

مصطفى دانست که ابو بکر گرفتار درد دین است و تشنه شربت توحید حق است تا از آن شراب که از خم خانه قدم بوى فرستاده‏اند و در آن قاروره طهارت صافى شده که أ لمْ نشْرحْ لک صدْرک یک قطره بر جگر سوخته ابو بکر ریزد گفت: یا أبا بکر در نبوت و رسالت ما چه گویى ابو بکر باز نماند و گفت راست است و پاک جاء بالصدق و صدق به گفتا نوشت باد شراب مهر از جام توحید.


اى باز هوا گرفته و باز آمده به دام دوست


رنج سفر کشیده و باز دیده خود بکام دوست‏

و زبان حال ابو بکر میگوید الهى کشیدیم آنچه کشیدیم همه نوش گشت چون آواى قبول شنیدیم. الهى دانى که هرگز در مهر شکیبا نبودیم و بهر کوى که رسیدیم حلقه در دوستى گرفتیم و بهر راه که رفتیم بر بوى تو آن راه بریدیم. دل رفت مبارک باد ور جان برود درین راه پسندیدیم.


دل باغ تو شد پاک ببر، زان که درین دل


یا زحمت ما گنجد یا نقش خیالت‏

جان نیز بنزد تو فرستیم بدین شکر


صد جان نکند آنچه کند بوى وصالت‏